قطعه 19

شعر ها و یادداشت های علی باقری اصل

قطعه 19

شعر ها و یادداشت های علی باقری اصل

قطعه 19

شعر ها و یادداشت های علی باقری اصل
شاعر، روزنامه نگار، کارشناس ارشد حقوق بین الملل
حرفی از عاشقی نمی داند
شاعری که حقوق می خواند
شاعران غریب ترین مردم زمانه خویشند که تنها پناهشان سایه بانی است که از شعر ها وترانه هایشان درست می کنند

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

می توانستم زمان را به عقب بازگردانم

سوار بر ابرها شوم

برایت باران بیاورم

آسمانت را 

با رنگین کمان تزئین نمایم

 شب هایت را پر از ستاره کنم

و خانه ات را آکنده از بوی رازقی های بهشت


می توانستم زمان را به عقب بازگردانم

سرنوشت را به گونه ای دیگر رقم بزنم

تمام خاطرات تلخ را

دفن کنم

در زیر خروارها مهربانی و محبت


می توانستم زمان را به عقب برگردانم

و خودم را آنطوری خلق کنم

که دوستم داشته باشی

همه این کارها را می توانستم انجام دهم

اگر خدا بودم

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۳۰

به مرگ نزدیکتر می شود 

کسی که در باتلاقی افتاده

و دست و پا می زند

بگو چکار کند

بره ای که در چنگال گرگی عصبانی گرفتار است

مرگ که فرا برسد

تلاش بیهوده است

گریزی نیست از تسلیم

بگذار آرام آرام 

تو را ببلعد

بی آنکه هیچ کس

تلاشت را به پای ناتوانی ات بگذارد

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۱۱

برای دوستی که دیگر نیست


خورشید را فراموش می کنم

زمانی که تیره و خاموش می شود

وآسمان را

زمانی که شکافته می شود

و زمین را 

زمانی که فراخ می شود

و هر آنچه در درون دارد به بیرون پرتاب می کند

و کوه ها را 

زمانی که جاری می شوند

و ستاره ها را

زمانی که فرو می ریزند


اما چطور فراموش کنم تو را؟

وقتی در تمام کافه های شهر 

نفس می کشی

وقتی در تمام پیاده رو ها رد قدم های توست

وقتی تمام سیگارها طعم تو را دارند

و وقتی تمام دختران شهر

موهایشان را با اشاره تو آشفته کرده اند


چطور فراموش کنم تو را ؟

وقتی با ذره ذره وجودم در آمیخته ای


۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۳ ، ۱۵:۳۶

چندی پیش در دفتر هنر و رسانه گفتگویی را با استاد محمد کاظم کاظمی در باره شاخصه های شعر آیینی انجام دادم که در فصلنامه تخصصی شعر و ادبیات غریبانه منتشر شد

در ادامه مطلب می توانید متن این گفتگو را بخوانید:

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۳ ، ۰۹:۴۲

انگار که حس شاعری را کشتی

در جاده شب مسافری را کشتی

آنقدر نمک به زخم ها پاشیدی

تا اینکه " علی باقری" را کشتی

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۳ ، ۰۹:۰۵

دیدند چقدر خوب و زیبا شده ای

ماه شب چارده! هویدا شده ای

از بس که  سر خواستنت دعوا بود

معنای دقیق اربن اربا شده ای

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۳ ، ۰۹:۲۸

راه است نه بیراهه، فقط می داند

افتاده در این واحه فقط می داند

با تیر سه شعبه تا خدا رفتن را

یک کودک شش ماهه فقط می داند


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۳ ، ۰۹:۲۷

درون چاه حسادت رها کنید مرا

چقدر طعمه این گرگ ها شدن خوب است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۳ ، ۲۱:۳۱

برای دوست عزیزم احمد تقی خانی


ما دو دوست بودیم 

در بیابانی بی آب و علف

با آواز مورچه ها

به خواب می رفتیم

تو در رویاهایت کوهستانی را می دیدی

با دره هایی باد را به زانو در می آورد

و مرا در حالیکه گیر کرده بود نگاهم

در لابلای شاخ های بزی کوهی

و نفس هایم به شماره افتاده بود

لاشخورهایی را می دیدی

 که جشن خداحافظی گرفته بودند بالای سرم


ما دو دوست بودیم 

در جنگلی انبوه

صدای گریه سپیدارها

آشفته کرده  بود خوابمان را

من در کابوس هایم 

کویری را می دیدم

در حالیکه دراز کشیده بودم کنار تو 

 ستاره ها را می شمردم 

و برای شتر ها آواز می خواندم

افسوس که با صدای تبر ها از خواب می پریدیم


ما دو دوست بودیم

در ساحلی که پر بود از گوش ماهی

شب که می شد

دراز می کشیدیم روی ماسه ها و آسمان را تماشا می کردیم

من ستاره ها را می شمردم

تو با ماه حرف می زدی

ماه می خندید

دریا دلش به شور می افتاد

و من معصومانه می گریستم


ما دو دوست بودیم

جدا شدیم از هم

وقتی به دروازه شهری رسیدیم

که مردمانش سر در جیب مراقبت فرو برده بودند

با پیاده رو هایی که پر بود

از کولیانی که فرزندهایشان را به حراج گذاشته بودند

با مردمانی که سکوت اختیار کرده بودند 

در کنج حانه هایی بدون در و پنجره


ما دو دوست بودیم

که جدا شدیم از هم

در راهی که پر بود از سپیدارهایی که تکیه کرده بودند به دسته های تبر

و گاو هایی که ماغ می کشیدند

کنار جاده


ما دو دوست بودیم 

که جدا شدیم از هم

تو نویسنده ای شدی با قلمی که بوی باروت می داد

و من پیرمرد داستان شاتوتت

که بیرحمانه در شبی بارانی 

با صدای رعد و برق

داخل حیاط کشاندی ام

تا سر بخورد پایم 

و خراب شود روی سرم

سطل شاتوتی که به شاخه های درخت آویزان کرده بودی


ما دو دوست بودیم

که جدا شدیم از هم

تو هم مسیر شدی با پرندگانی که به جنوب می رفتند

و من ماندم 

با پایی که در دلت گیر کرده است




۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۳ ، ۰۹:۵۸

هر شب با تو دچار چالش هستم

در حال اجرای نمایش هستم

هشدار! مراقب سرت باش که من

از روز نخست عضو "داعش" عستم

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۳ ، ۱۱:۴۸