خودش را داشت می آراست پاییز
کمی از شاخ و برگش کاست پاییز
دقیقا بیست و یک روزش که طی شد
"علی باقری" را خواست پاییز
خودش را داشت می آراست پاییز
کمی از شاخ و برگش کاست پاییز
دقیقا بیست و یک روزش که طی شد
"علی باقری" را خواست پاییز
آهسته که نه، بدو بدو او آمد
افتان ، خیزان، تلو تلو او آمد
می خواست که شاعر بزرگی بشود
بیست و یک مهر شصت و دو او آمد
از طرز نگاه تیز بینش پیداست
از لحن بلند آتشینش پیداست
انگار سری میان سر ها دارد
از رنگ سیاه لیموزینش پیداست
خیلی راحت بال و پری می شکند
"خوابی در چشمان تری می شکند"
بغض پیر درخت بعد از عمری
با زخم زبان تبری می شکند
از رسم و رسوم دلبری می گویم
از غائله عشوه گری می گویم
هم خوش بر و رو و هم قشنگی بانو!
البته به چشم خواهری می گویم
هرچند که با خیره سری می افتد
با غصه و هر دردسری می افتد
پاییز به پایکوبی اش سرگرم است
از شاخه که برگ دیگری می افتد
از غربت شامگاه این شهر نوشت
از زندگی تباه این شهر نوشت
این شاعر بی حوصله هر روز هر روز
از باور بی پناه این شهر نوشت
بی آنکه بخواهد به قراری دل بست
بی آنکه بخواهد به نگاری دل بست
بی آنکه بخواهد شبی از ناچاری
این مرد به مرگ اضطراری دل بست
آزرده و دل شکسته و تنها بود
یک سینه پر از تلاطم دریا بود
هرچند که خنده از لبش پر نکشید
این مرد غمی به وسعت فردا بود
بادی به درون غبغبش می انداخت
بوسه روی بوسه بر لبش می انداخت
می خواست گه برگ ها پریشان نشوند
پاییز ستاره در شبش می انداخت