خوشبختی
یکشنبه عصر است
دلتنگیِ غروب جمعه را
می بلعد
گاهی از فصل و گاهی از وصل شکست
آیینه اگر که نسل در نسل شکست
لطفا بنویسید به باران برسد
قلب " علی باقری اصل" شکست
می توانستم شب ها از بالکن اتاقم
آوار بریزم
روی سر بچه هایی که در حیاط میرزا جعفر بازی می کنند
می توانستم
لیوان آبی بگذارم
بالای در کلاس
وقتی استاد وارد می شود
می توانستم
نیمه شب
در حیاط خیراتخان
پشت در اتاق بچه ها
با صدای زوزه گربه ای
رویاهایشان را پریشان کنم
می توانستم با مشت
تابلو عکس شهدای دانشگاه را
وقتی هیچکس حواسش نیست
زخمی کنم
می توانستم توی سلف
تک تک لیوان ها را
روی زمین بیندارم
تا همه هو بکشند
می توانستم
بسته ای مارلبرو فیلتر پلاس
توی جیبم بگذارم
و شب ها را در کوچه پس کوچه های پنجراه
پرسه بزنم
می توانستم
دلم که می گیرد
زار زار بنشیم گریه کنم
توی طاقچه راهروی اتاقم
می توانستم
دیوانگی ام که از حد می گذرد
توی راهرو
جلوی دوربین های حراست
بندری برقصم
و با شلوارک
برای مسءول شب شکلک در بیاورم
می توانستم...
می توانستم...
می توانستم...
2
شب که می شود
با موریانه ها در خواب راه می روم
دستم را می اندارم دور گردن مورچه ها
نیمه های شب بیدار می شوم
با سوسکها لی لی بازی می کنم
دلتنگ که می شوم
بغض هایم را می چینم
توی قفسه کتاب هایم
و زل می زنم توی چشم هایشان
آنقدر که یادشان می رود بشکنند
می ترسم
گریه هایم
مرده های میرزا جعفر را
از خواب بیدار کند
و از خاک بیرون بیایند
و بچه های دانشگاه را جن زده کنند
سالهاست
گریه هایم را زیر فرش گوشه اتاق پنهان می کنم
قلبم
گورستانی ست
پر از قبرهای بی نشان
که مدفن اسرار اطرافیانم است
دیوانه ای شده ام
که آزارش
به هیچ مورچه ای نمی رسد
و هیچ تیمارستانی
او را پذیرش نمی کند...
یک عمر به زندگی من تاخته است
ذره ذره اگر مرا باخته است
ای دوست ببین که سالها تنهایی
از من حیوان وحشی ای ساخته است
مرد اگر دلش بگیرد
گریه نمی کند
بغضش را می گذارد لابلای روزنامه
به خیابان می رود
سیگاری روشن می کند
دیوانگی اش را کنار پیاده رو
به حراج می گذارد
و زل می زند
به عابرانی که فشار تحریم
ریشه خنده هایشان را خشکانده
آنچنان که دیوانگی اش را
با بی تفاوتی
زیر پا له می کنند و رد می شوند
می بینی دوست من!
این روزها
کسی
حوصله خندیدن به دیوانه ها را هم ندارد
آرام آرام در قلبم نفوذ می کنی
مثل مورچه ای
که در دل سیاهی شب راه می رود
مثل آبی که راهش را در دل سنگی باز می کند
با
ذ
ر
ه
ذ
ر
ه
ذ
ر
ه
ی
وجودم در آمیخته ای
از تو که می نویسم
کلمات در ذهنم به صف می شوند
رژه می روند
خودکارم می ایستد
به احترام کلاهش را بر می دارد
اشتهایش باز می شود
و مدام روی کاغذ برقص می آید
هیچ خودکاری از نوشتن از تو سیر نمی شود
نشسته ای و شعر می نویسی
با سیگاری که دودش
شامه ام را نوازش می کند
و ریه هایم را
به چالش می کشد
با خودکاری که
رنگ چشمان تو را به یادم می آورد
برای هر کجای دنیا که باشی مهم نیست
مهم این است راهی را می روی
که به مرگ می انجامد
چه فرق می کند
در ویتنام باشی
یا توکیو
یا در صحرای غربی
یا وقتی پاسی از شب گذشته
در پیاده رو های پاریس
دست دوست دخترت را بگیری
و آرام آرام قدم هایت را بشماری
یا اصلا در همین جنوبی ترین نقطه تهران
شب را با پک های عمیقی که به سیگارت می زنی
به صبح برسانی
با نوشته هایی
که دردهایت را
روی کاغذهای کاهی
که بوی کبریت نیم سوخته می دهد می ریزد
حسودیم می شود
به تو که
می توانی محکم
پاهایت را روی شانه های پیاده رو بگذاری
هر وقت دلت گرفت
فندکت را بیرون بیاوری
و با بوسه های پیاپی به سیگارت
غصه هایت را دود کنی
ولی بگو چکار کنم
زمانی که به مرگ نیاز مبرم دارم
بی که هیچ راهی
برای رسیدن به آن داشته باشم
هیچ راهی
می فهمی
هیچ راهی...
نگران تنهایی ام نباش
آنقدرها هم که فکر می کنی
تنها نیستم
دردهایم آنقدر زیاد هست
که جای خالی
هیچ کسی را
احساس نکنم
حق دارند رو سیاه باشند
همه جاده ها
وقتی هیچکدامشان
به تو منتهی نمی شوند...
مثل یک شهر پس از زلزله ویران هستم
خسته و غمزده ، آواره و حیران هستم
چند وقتی ست هوای دلم ابری شده است
الکی... من مثلا عاشق باران هستم