می توانم شکلک در بیاورم....
می توانستم شب ها از بالکن اتاقم
آوار بریزم
روی سر بچه هایی که در حیاط میرزا جعفر بازی می کنند
می توانستم
لیوان آبی بگذارم
بالای در کلاس
وقتی استاد وارد می شود
می توانستم
نیمه شب
در حیاط خیراتخان
پشت در اتاق بچه ها
با صدای زوزه گربه ای
رویاهایشان را پریشان کنم
می توانستم با مشت
تابلو عکس شهدای دانشگاه را
وقتی هیچکس حواسش نیست
زخمی کنم
می توانستم توی سلف
تک تک لیوان ها را
روی زمین بیندارم
تا همه هو بکشند
می توانستم
بسته ای مارلبرو فیلتر پلاس
توی جیبم بگذارم
و شب ها را در کوچه پس کوچه های پنجراه
پرسه بزنم
می توانستم
دلم که می گیرد
زار زار بنشیم گریه کنم
توی طاقچه راهروی اتاقم
می توانستم
دیوانگی ام که از حد می گذرد
توی راهرو
جلوی دوربین های حراست
بندری برقصم
و با شلوارک
برای مسءول شب شکلک در بیاورم
می توانستم...
می توانستم...
می توانستم...
2
شب که می شود
با موریانه ها در خواب راه می روم
دستم را می اندارم دور گردن مورچه ها
نیمه های شب بیدار می شوم
با سوسکها لی لی بازی می کنم
دلتنگ که می شوم
بغض هایم را می چینم
توی قفسه کتاب هایم
و زل می زنم توی چشم هایشان
آنقدر که یادشان می رود بشکنند
می ترسم
گریه هایم
مرده های میرزا جعفر را
از خواب بیدار کند
و از خاک بیرون بیایند
و بچه های دانشگاه را جن زده کنند
سالهاست
گریه هایم را زیر فرش گوشه اتاق پنهان می کنم
قلبم
گورستانی ست
پر از قبرهای بی نشان
که مدفن اسرار اطرافیانم است
دیوانه ای شده ام
که آزارش
به هیچ مورچه ای نمی رسد
و هیچ تیمارستانی
او را پذیرش نمی کند...
سالهاست
گریه هایj را زیر فرش گوشه اتاق پنهان می کنی
غریبانه گریستن
کار همه شاعرها نیست