هیچ راهی نیست...
نشسته ای و شعر می نویسی
با سیگاری که دودش
شامه ام را نوازش می کند
و ریه هایم را
به چالش می کشد
با خودکاری که
رنگ چشمان تو را به یادم می آورد
برای هر کجای دنیا که باشی مهم نیست
مهم این است راهی را می روی
که به مرگ می انجامد
چه فرق می کند
در ویتنام باشی
یا توکیو
یا در صحرای غربی
یا وقتی پاسی از شب گذشته
در پیاده رو های پاریس
دست دوست دخترت را بگیری
و آرام آرام قدم هایت را بشماری
یا اصلا در همین جنوبی ترین نقطه تهران
شب را با پک های عمیقی که به سیگارت می زنی
به صبح برسانی
با نوشته هایی
که دردهایت را
روی کاغذهای کاهی
که بوی کبریت نیم سوخته می دهد می ریزد
حسودیم می شود
به تو که
می توانی محکم
پاهایت را روی شانه های پیاده رو بگذاری
هر وقت دلت گرفت
فندکت را بیرون بیاوری
و با بوسه های پیاپی به سیگارت
غصه هایت را دود کنی
ولی بگو چکار کنم
زمانی که به مرگ نیاز مبرم دارم
بی که هیچ راهی
برای رسیدن به آن داشته باشم
هیچ راهی
می فهمی
هیچ راهی...
هر فصلش را خوب بخوان...
با بهار برقص...
با تابستان بچرخ...
در پاییزش عاشقانه قدم بزن...
با زمستانش بنشین و چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش...
زندگی را باید زندگی کرد، آنطور که دلت می گوید.
مبادا زتدگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری...
سیمین بهبهانی