برای دوست عزیزم احمد تقی خانی
ما دو دوست بودیم
در بیابانی بی آب و علف
با آواز مورچه ها
به خواب می رفتیم
تو در رویاهایت کوهستانی را می دیدی
با دره هایی باد را به زانو در می آورد
و مرا در حالیکه گیر کرده بود نگاهم
در لابلای شاخ های بزی کوهی
و نفس هایم به شماره افتاده بود
لاشخورهایی را می دیدی
که جشن خداحافظی گرفته بودند بالای سرم
ما دو دوست بودیم
در جنگلی انبوه
صدای گریه سپیدارها
آشفته کرده بود خوابمان را
من در کابوس هایم
کویری را می دیدم
در حالیکه دراز کشیده بودم کنار تو
ستاره ها را می شمردم
و برای شتر ها آواز می خواندم
افسوس که با صدای تبر ها از خواب می پریدیم
ما دو دوست بودیم
در ساحلی که پر بود از گوش ماهی
شب که می شد
دراز می کشیدیم روی ماسه ها و آسمان را تماشا می کردیم
من ستاره ها را می شمردم
تو با ماه حرف می زدی
ماه می خندید
دریا دلش به شور می افتاد
و من معصومانه می گریستم
ما دو دوست بودیم
جدا شدیم از هم
وقتی به دروازه شهری رسیدیم
که مردمانش سر در جیب مراقبت فرو برده بودند
با پیاده رو هایی که پر بود
از کولیانی که فرزندهایشان را به حراج گذاشته بودند
با مردمانی که سکوت اختیار کرده بودند
در کنج حانه هایی بدون در و پنجره
ما دو دوست بودیم
که جدا شدیم از هم
در راهی که پر بود از سپیدارهایی که تکیه کرده بودند به دسته های تبر
و گاو هایی که ماغ می کشیدند
کنار جاده
ما دو دوست بودیم
که جدا شدیم از هم
تو نویسنده ای شدی با قلمی که بوی باروت می داد
و من پیرمرد داستان شاتوتت
که بیرحمانه در شبی بارانی
با صدای رعد و برق
داخل حیاط کشاندی ام
تا سر بخورد پایم
و خراب شود روی سرم
سطل شاتوتی که به شاخه های درخت آویزان کرده بودی
ما دو دوست بودیم
که جدا شدیم از هم
تو هم مسیر شدی با پرندگانی که به جنوب می رفتند
و من ماندم
با پایی که در دلت گیر کرده است